کودکی با پاهای برهنه بر روی برف ها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد..
زنی در حال عبور او را دید. او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید. و گفت مواظب خودت باش. کودک به چشم های زن خیره شد و پرسید: ببخشید خانم شما... شما... خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه... من فقط یکی از بنده های خدا هستم. کودک گفت: مطمئن بودم که با او نسبتی دارید... گاهی دیده اید کسانی را که به خاطر نسبت داشتن با شخص بزرگی مباهات می کنند؟
به راستی چه افتخاری بالاتر از اینکه ما با خدا نسبت داریم! انسانها خدا نمی شوند، اما می توانند خدا گونه شوند و انسان خدا گونه، کارهای خدایی می کند.
عبدی طعنی تکن مثلی، تقل للشیء کن فیکون. (حدیث قدسی)
دیدگاهها (۱)
1تــــنها
۲۹ مرداد ۹۲ ، ۰۳:۵۳
بروزیم
پست شماره23شعری کوتاه و بسیار خواندنی از سید حمیدرضا برقعی از دست ندهید...
یاعلی
پاسخ:
۲۹ مرداد ۹۲، ۲۳:۱۸
ممنون از حضورتون
سرمیزنم